نوشته شده توسط : مجید

 

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
که آتشی بودیم بر ما آب پاشیدند



:: بازدید از این مطلب : 589
|
امتیاز مطلب : 134
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 26 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 
هر خانه را دری است
هر در به کوچه ای لب خود باز می کند
هر کوچه سرگذشت به دستآوریده را
با پیچ و تاب در گلوی شاهراه ها
آواز می کند
از راه کوچه هاست که هر تنگخانه ای
با قلب شهرها
پیوند نازکانه ای آغاز می کند
غمخانه ام پر از
آوازهای عشق
اما دریغ هر در این خانه بسته اند
اما دریغ هر رگ این کو بریده اند
پیوند ها همه
یک جا شکسته اند
در زیر سقف خویش وز همسایگان جدا
هر تنگدل ز روزنه ای مویه می کند
من از کدام در ؟
من در کدام کو ؟
من با کدام راه ؟

سیاوش کسرایی



:: بازدید از این مطلب : 637
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

در زیر سکوت تو گنجی است
خاموش و مغرور
همچون میراث یک دهکدۀ دور
گنجی پنهان
در خطر هجوم غارتگران
گنجی که من دیده ام
و خود را به ندیدن می زنم ...

 

آنتوان دوسنت اگزوپری



:: بازدید از این مطلب : 602
|
امتیاز مطلب : 102
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

باد
همیشه یکسان خواهد ورزید
اما نه برای تو ...
آنجا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل
و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت ...

 

آنتوان دوسنت اگزوپری



:: بازدید از این مطلب : 483
|
امتیاز مطلب : 105
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

هر ثانیه می‌گذرد
چیزی از تو را با خود می‌برد
زمان غارتگر غریبی است
همه جیز را بی اجازه می‌برد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش می‌کند ...
حس « دوست داشتن ِ » تو را ...

 

آنتوان دوسنت اگزوپری



:: بازدید از این مطلب : 565
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

در اينجا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب،

در هر نقب چندين حجره،

در هر حجره چندين مرد

در زنجير...

 

از اين زنجيريان،

يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني

به ضرب دشنه اي کشته است.

 

از اين مردان،

يکي، در ظهر تابستان سوزان،

نان فرزندان خودرا،

بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد

آغشته است.

 

از اينان، چند کس،

در خلوت يک روز باران ريز،

بر راه ربا خواري نشسته اند

کساني، در سکوت کوچه،

از ديوار کوتاهي به روي بام جستند

کساني، نيم شب،

در گورهاي تازه،

دندان طلاي مردگان را مي شکسته اند.

 

من اما هيچ کس را

در شبي تاريک و توفاني نکشتم

من اما راه بر مردي ربا خواري نبستم

من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجستم .

 

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و

در هر نقب چندين حجره،

در هر حجره چندين مرد در زنجير...

 

در اين زنجيريان هستند مرداني

که مردار زنان را دوست مي دارند.

در اين زنجيريان هستند مرداني

که در رويايشان هر شب زني

در وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.

 

من اما در زنان چيزي نمي يابم

- گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار روياهاي خود،

جز انعکاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني

که ميرويند و مي پوسند و مي خشکند و مي ريزند،

با چيزي ندارم گوش.

مرا گر خود نبود اين بند،

شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،

مي گذشتم از تراز خاک سرد پست...

 

جرم اين است

جرم اين است

 

 

شاملو

 

 




:: بازدید از این مطلب : 398
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

آنجا روي تنها درخت دهكده نشسته بود. دلگير، گرفته و بغضناك.

با چهره اي سوخته از آفتاب و اشك. راديوي كهنه ي پدرش به

بالاترين شاخه آويزان شده بود و او گاه گاه  براي رهايي از تنهايي

آن را روشن مي كرد. گلويش پر از بغض و درد بود. دلش شور مي زد.

كف دست هاش هنگام بالا كشيدن از درخت خراشيده بود. نا آرام و

دلواپس كت پاره و خيس پدرش را به خود مي پيچيد. گرسنه بود و

بي حال. نمي دانست چه بكند. سرش از افكاري بي بند و بار و دلش

با غصه و درد انباشته بود.



:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

قلبم کاروانسرایی قدیمی است.من نبودم که این کاروانسرا بود.

پی اش را من نکندم،بنایش را من بالا نبردم،دیوارش را من نچیدم.

من که آمدم،او ساخته بود و پرداخته.و دیدم که هزار حجره دارد و از

هر حجره قندیلی آویزان،که روشن بود و می سوخت.از روغنی که نامش عشق بود.



:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

آنکه آهسته در خیابان قدم بر می دارد خبر هولناک را نشنیده ،

پیشانی صاف،نشان بی دردیست.

 

 

 برتولت برشت

 



:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

چه غمناک است که انسان برای فرار از خویشتن همواره زحمت تحمل دیگران را بر خود هموار می کند.



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار

 

فدریکو گارسیا لورکا



:: بازدید از این مطلب : 665
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

بر کناره‌های رود
شب را بنگرید که در آب غوطه می‌خورد.
و بر پستان‌های لولیتا
دسته‌گل‌ها از عشق می‌میرند.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند.

بر فراز پل‌های اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن می‌شوید لولیتا
در آب ِ شور و سنبل ِ رومی.
دسته‌گل‌ها از عشق می‌میرند.

شب ِ انیسون و نقره
بر بام‌های شهر می‌درخشد.
نقره‌ی آب‌های آینه‌وار و
انیسون ِ ران‌های سپید تو.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند

 

فدریکو گارسیا لورکا



:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

Sin
How nice it is
our sins arent obvious
since we had to
wash ourselves cleanly ever day
or perhaps to live under the rain
or our lies
dont chang our figures(shapes)
tought we didnt remember each other even for a moment
merciful god thanks
 

 


گناه


چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس

 

فدریکو گارسیا لورکا



:: بازدید از این مطلب : 374
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید


آموزگار:
کدام دختر است
که شو می‌کند به باد؟
کودک:
دختر همهٔ هوس‌ها.
آموزگار:
باد، به‌اش
چشم روشنی چه می‌دهد؟
کودک:
دستهٔ ورق‌های بازی
و گردبادهای طلائی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه می‌دهد؟
کودک:
دلکِ بی‌شیله پیله‌اش را.
آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟
کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!

فدریکو گارسیا لورکا



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

همیشه می گریختم

میان کلمات تکراری

و سر و صدای بیهوده

از زمان می گریختم

به درون خود سفر می کردم و دور می شدم...

اما این بار پیش از آن که بگریزم

ستاره ای روی دست من افتاد

ستاره ای که به خاطر من از آسمان جدا شده بود

این ستاره باعث زندگی بود

و باعث مرگ

ستاره بر دستم به خواب رفته بود

همچون گنج اسرار کودکی

و من

با این ستاره بر دستم

نمی توانم جای دوری بگریزم

 

آنتوان دوسنت اگزوپری(خالق شازده کوچولو از کتاب شاهزاده سرزمین عشق ترجمه چیستا یثربی)



:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

میان سیاهی

مردی

به روزنه ای می اندیشد

و حقیقت را

آن سوی روزنه می داند

آیا بود از ظلمت حقیقت است؟

یا روشنایی

خود ظلمتی دیگر است؟



:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

دخترک فقیر دکمه ها را از جیب در آورد.

آن ها را روی تن آدم برفی فرو کرد.

عقب ایستاد و به آن نگاه کرد.

لبخند زد:حالا تو ام برای خودت یه دست لباس گرم داری.



:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

دلبسته کفشهایش بود.کفش هایی که یادگار سالهای نوجوانی اش بود.دلش نمی آمد

دورشان بیندازد.هنوز همان ها را می پوشید.اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند.

قدم قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد.

سعی می کرد کمتر راه برود زیرا که رفتن دردناک است.

می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت:خانه کوچک است و شهر

کوچک و دنیا کوچک.

می نشست و می گفت:زندگی بوی ملامت می دهدو تکرار.می نشست و

می گفت:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.



:: بازدید از این مطلب : 504
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

كفشهاي قديمي را دور نيندازيم شايد به كوچه هاي قديمي بازگشتيم .

 



:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید


یک موجود انسانی ماندن یعنی اگر نیاز

باشد تمام زندگی خود را شادمانه  بر

ترازوی بزرگ سرنوشت افکندن اما در

همان حال از هر روز آفتابی از هر ابر

زیبا بوجود آمدن

 

رزا لوگزامبورگ



:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

 
کسی را که دوست داری، دوستت ندارد

کسی که تو را دوست دارد، تو دوستش نداری

اما کسی که تو دوستش داری، و اوهم دوستت دارد؛

به رسم و آئين زندگانی به هم نمی رسند.

و اين رنج است؛

زندگی يعنی اين.


 
دکتر علی شریعتی

 



:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 109
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 
 
هنوز كاملا در قبر زندگي جابجا نشده بودم كه يكباره احساس كردم
دستي آشنا و مضطرب سنگ قبرم را مي كوبد
لحظه اي بعد روح سرگردانم با ديدگان اشك آلود از لابلاي خاك قبرم
به كنارم آمد
بدون هيچ گفتگو دستم را گرفت و از زيذ خاك بيرونم كشيد.
نگاهي به سنگ قبرم كرد و گفت:
ببين....اين بشر دروغگو...حتي پس از مرگ تو هم... به حقيقت و آنچه
را كه مربوط به توست پشت پا زده.
راست مي گفت.
بروي سنگ قبرم نوشته بودند:
در سال هزار و سيصد و شصت و يك متولد و در سال هزار و سيصد و
هشتاد و سه مرد.
دروغ بود.
سال شصت و يك سالي بود كه من مردم و زندگي من پس از سالها
مرگ تحميلي در سال هشتاد و سه شروع شد.
سنگ قبرم را وارونه كردم تا حقيقت را بنويسم.
روحم اين بار با خنده گفت:
فراموش كن اين مسخره بازيها را.
به كسي چه مربوط كه تو كي آمدي و كي رفتي...برو بخواب.
راست مي گفت.
من هم خنده كنان رفتم و خوابيدم.
چه خوابي...چه خواب خوبي.
كاش همه مي فهميدند.
كاش همه مي فهميدند

 

کارو



:: بازدید از این مطلب : 508
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید


پای می‌کوبید و می‌رقصید
لیکن من،
به چشم خویش می‌بینم که می‌لرزید . .
می‌بینم که می‌لرزید و می‌ترسید:
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم:
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب
و ساکت و فانی
خبرها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من، هرچند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش و دربندم!
ولی هرگز به روی چون شما ـ
غارتگران فکر انسانی،
نمی‌خندم! . . .

 

کارو



:: بازدید از این مطلب : 450
|
امتیاز مطلب : 106
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند

من با تو تنها نیستم،هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنها تر است
*
طرف ما شب نیست
چخماقها کنار فتیله بی طاقتند

خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو ،شعر روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم،شب از ظلمت خود وحشت می کند
.




:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 105
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید


نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه ، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه ميفكن
بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار
نازلي سخن نگفت
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت

ـ نازلي! سخن بگو
مرغ سكوت ، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست
نازلي سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت



نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست
و
رفت

 


 

شاملو





:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

 

یک ساعت تمام بدون اینکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم

 

فریاد کشید که: آخر خفه شدم! چرا حرف نمی زنی؟

گفتم: نشنیدی؟!.. برو...

 

کارو

 



:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 102
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجید

 

چه بی گلایه میروند
به کام شب ، ستاره ها
چه عاشقانه میشود شب سیاه و برق برفدانه ها...
بگو ، بگو
که واژه ها مقدسند.
ببین چه صبح روشنی به پاست
میان کوچه ها.
بگو که بازمیکند
دوباره ارغوان به ناز
صبح زود
چشم ها و چشمه ها.
بگو که باز میشود سگرمه های گزمه ها.



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 109
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد