ستاره...
نوشته شده توسط : مجید

همیشه می گریختم

میان کلمات تکراری

و سر و صدای بیهوده

از زمان می گریختم

به درون خود سفر می کردم و دور می شدم...

اما این بار پیش از آن که بگریزم

ستاره ای روی دست من افتاد

ستاره ای که به خاطر من از آسمان جدا شده بود

این ستاره باعث زندگی بود

و باعث مرگ

ستاره بر دستم به خواب رفته بود

همچون گنج اسرار کودکی

و من

با این ستاره بر دستم

نمی توانم جای دوری بگریزم

 

آنتوان دوسنت اگزوپری(خالق شازده کوچولو از کتاب شاهزاده سرزمین عشق ترجمه چیستا یثربی)





:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 21 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: